می خواستم پس از دفاع وبلاگ نویسی را شروع کنم، با یکی از دوستان که سابقه وبلاگ نویسی داشت هم مشورت کردم، اما نشد. یعنی این سوال "که چی بشه" نگذاشت.
بارها نوشته های دیگران خصوصا چپ کوک، بودن و مجازی بودن و توکای مقدس مرا به نوشتن ترغیب کرده بود، اما هر بار به بهانه ای طفره رفتم.
چند شب پیش با همسرم برای شام بیرون رفتیم. بعد از شام در هوایی که - بالاخره- سرد شده بود قدم زدیم. در حالیکه کز کرده بودم و دستم رو توی جیب بادگیرم مشت کرده بودم و بخار نفسم در میان دیگر بخاراتی - که در اثر نور پروژکتورهای پارک نارنجی شده بودند- بالا میرفت و محو میشد، تصمیم گرفتم بنویسم.
از تمام افراد فوق ممنونم.